خادم با ردای سیاهش به طرف در قطور رفت و سه بار در زد. صدای هیس هیس ماری از کنارش امد،توجهی نکرد. تاکنون بارها از کنار او رد شده بود. تنها اسم رمز را به زبان اورد. هیس هیس مار قطع شد. به یاد می اورد  زمانی  که هنوز تازه کار بود،چقدر از این مار میترسید،اما حالا میتوانست با یک حرکت اورا از بین ببرد. در باز شد.

با یک حرکت،نور جلوی او ظاهر شد و اورا به طرف تخت سلطنتی ای برد که پشتش به او بود. به محض اینکه نزدیکش شد، صدایی غرید:

_مگه نگفتم از افسون نور استفاده نکن؟ها؟

مرد لحظه ای ایستاد،سپس با یک حرکت نور را خاموش کرد،همه چیز در تاریکی فرو رفت. صدای زوزه ی گرگ ها و چشمانی درخشان از لای تاریکی به او خیره شدند. مرد مضطرب شد. صدای خندید:

_ایدن،تو که خیلی باهوش بودی. گشت و گذار با اون خونواده های کثافت خنگت کرده؟

_خیر قربان

دستش را بالا برد و ناگهان اتش از میان دستانش بیرون امد و اطرافش را در بر گرفت. صدا هومی به نشانه ی رضایت از خود در اورد. 

(ادامه مطلب)

ادامه مطلب

فصل اول:امشب،شب ارباب است!

هیس ,صدای ,اورد ,یک ,مار ,اورا ,با یک ,یک حرکت ,به طرف ,هیس هیس ,به او

مشخصات

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

فروشگاه اینترنتی سنگ نمونه سوالات اکوتوریسم فنی حرفه ای کـوچــه ی تنهـــــایـی . Amir Hossein Eslami سلحشوری قلم عصر تجارت یا عصر طلایی معصومه رزمی کاران اربطان اسکرج